آتنا جون مامان وباباآتنا جون مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

♪♫♪♥خاطرات کودک من♥♪♫♪

روز آشنایی دو دوست

سلام آتنا جون اینها برای توست برای دانستنت از زندگی تلخ وگاهی شاد من (مادرت) امروز روز آشنای من با یک دوستنه خواهر نه یک حامی که تو لحظه های که مامان تنها بود کنار مامان بودو بهم امید می داد واسه بهتر شدن حالم واسه بهتر شدن تنهاییم واسه بهتر شدن غربتم واسه ..... من خوشحالم خوشحاله خوشحال امروز با خاله جون تلفنی صحبت کردم قلبم آروم گرفت دیگه از تنهایی داشتم دق می کردم هر چند فرشته ی نازم توکنارمی ولی هنوز زود که با غصه های من شریک باشی امروز نه از خاطر من و نه از خاطر تو نباید دور بشه همیشه بدون که تو دنیای به این بزرگی یکی هست که کنارت باشه وبه حرفهات گوش بده حتی اگر اون کس مادرت نباشه ...
29 شهريور 1391

آتنا و واییییییییییی واکسن

سلام خاله جونها ما یک چندروزی نت نداشتیم بخاطر این بود یکم دیر آمدیم امروز دخملم روزه شد خیلی خوشحالم که داره بزرگ می شه امااما.............واکسن وایییییییییییییییییییییی ساعت 11 با دخملی رفتیم بهداشت اول پرونده آتنا جون رو درآوردیم شماره پرونده 1155 وزن در 60 روزگی 5200 قد در 60 روزگی 55سانت د...
28 شهريور 1391

خدا من وفرشته ام

کودک و خدا كودكي كه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد : " مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد ؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم ؟ " خداوند پاسخ داد : " از ميان تعداد بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام . او از تو نگهداري خواهد كرد . " اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه : " اما اينجا در بهشت ، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند . خداوند لبخند زد : " فرشته تو برايت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواه...
28 شهريور 1391

بعداز کلی خستگی

دیروز بعداز اینکه همه ی کارهام تموم شد من نشستم پای لب تاب باباجون آمدن کنار دختر گلش یک چورتی زدن من بعد از اینکه مطلب هام رو نوشتم آمدم شما رو شیر دادم مای بی بی تون رو عوض کردم بابا جون بیدار شد چایی خواستن ریختم آوردم با سوهانهایی که بابا احمد جون از قم برامون گرفته بودن بعد بابا جون گفت حاظر بشیم بریم بیرون رفتیم من یک شلوار گرفتم البته با دلخوری من پارچه ای مشکی می خواستم ولی بابا دوستداشتن لی بگیرم من هم به حرف ایشون گوش دادم و لی خریدم تو راه بامن قهر کرده بود چون من نظرم رو بهش گفتم فکر کردن الان دلخورم ولی اینو نمی دونه اگر به من بگه بمیر می م...
26 شهريور 1391

با یه دنیا عشق

با یه دنیا عشق درستاره باران میلادت میان احساس من تاحضور تو حبابی است ازجنس هیچ ازدستان من تالمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت رابه پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمان بی انتها آسمانی که نه برای * من* نه برای * تو* که تنها برای* ما * آبیست فرشتهء ناز وکوچلوی من به انتظار دیدنت لحظه ها رو پشت سر می ذارم ...
26 شهريور 1391

فقط به خاطر گل دختر

سلام عزیز دلم امیدوارم که همیشه شاد باشی وسلامت گلم الان که اینها رو می نویسم بک روز از بهانه گیری های شما گذشته دیروز از صبح تا شب گریه کردی می خوابیدی چند دقیقه بعد بیدار می شدی چون پنچشنبه بود بابا کمی زودتر از روزهای دیگه آمد من هم همه اش شما توبغلم بودی و نق نق می کردی خیلی ناراحت بودم چون نمی دونستم شما چیکارت هست بابا سعی کردن کمی کمک دستم باشن اما شما آروم وقرار نداشتی با بابا جون شب رفتیم خونه مامان جون مرضیه دایی و زندایی بابا هم اونجا بودن البته واسه شام آمده بودن وسط شام بودیم زن عمو بابا با عمو جون و بچه هاشون آمدن شام رو خوردیم شما الحمدالله ساکت بودی بعد از شام من و زندایی جون ظرفها رو شوستیم ...
25 شهريور 1391

می نویسم از تو تا تن کاغذ من جان دارد

سلام عسل جون می خوام چندتا از عکسهای نازت رو بذارم چند شب پیش بابا زحمت کشیدن منو شما رو واسه شام بردن بیرون آخه چون مامان جون اینها نبودن حوصله مون سر رفته بود بابا جون هم من و شمارو حسابی تحویل گرفتن واسه شما 2 دست لباس شیک خریدن واسه من هم یک مانتو ویک کیف با اجازه شما دست بابای گلت درد نکن واقعا این یک نعمت بزرگی که خدا به من وشما داده مامان اون چشم وابرو رو بخوره واسه دیدن عکسهای عسل ادامه مطلب...... الهی همیشه لبت خندون باشه مروارید من شما عسلی خوشگل من ...
19 شهريور 1391

هورا هورا مامان جون آمد

بلخره انتظارمون داره تمام می شه مامان جون داره میاد آتنا دلم واسشون یه ذره شده مغز بابا رو خوردم از بس گفتم مهدی جون زنگ بزن ببین بیلیط گیر شون آمده یا نه آتنا جون مامان جون اینها آمدن روز شنبه 7 صبح رسیدن دیروز که شنبه بود من می خواستم برم آرایشگاه وموفق شدم رفتم واز اونجا باهم رفتیم خونه دوستم مریم خانوم اسباب کشی کرده بودن رفتیم واسه کمک اونهم شما آنقدر گریه کردی بی اندازه تازه خاله مربم هم از کار کردن انداختی هنوز اونجا بودیم مامان جون زنگ زد گفت ما داریم واسه جهیزیه (زینب) دختر عمه بابا مهدی میریم بعد آمدیم با پدر جون مشورت کردیم وتصمیم گرفتیم امشب که یکشنبه هست بریم ...
19 شهريور 1391

ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها

سلام فرشته نازم نمدونم تو هم اشتیاق آمدن رو داری یا نه من که بی صبرانه منتظر لحظه موعودم نمدونم تا چند ساعت دیگه همدیگر رو میبینیم فقط اینو میدونم ساعت 7 صبح فردا بستری می شم دوستت دارم عشقم آخرین لحظه هایی که شما عزیز دلم تو شکم من داشتی لگد می زدی وحالا تو آغوشم می گیرمت و برات لالایی می خونم ...
10 شهريور 1391

لحظه دیدار نزدیک است

زندگی یعنی همین امروز همین حالا یعنی در آغوشت تا همیشه تا فردا زندگی یعنی نگاه تو کوک کردن قلبم با صدای تو دل دادن به آهنگ دل پاکت سرور و عشق در فضایی ساکت زندگی یعنی همین دم که از دلتنگم می دانی از این حسم عشق را می خوانی زندگی یعنی داشتن قلب پرستو در این وادی پست و ناهنجار تو در تو می ترسم من از این تنهایی از این که دیر می آیی از این که روزی به من بگویی تو به من نمی آیی می ترسم.... چرا نمی دانی تو چگ...
1 شهريور 1391
1